پایان نامه

ساخت وبلاگ

نخستین سپیده دم

 

هنوز زنده ام

    در پایان سفر!

    یک شام گاه آخر پاییز.

                      (باشو)

در پایان بیست و نه سالگی و در آستانه سی سالگی، هنوز یاد هر سپیده که بر فراز جنگل بلوط بکر "شهرآباد" هر روزم را غرق نیایش و ستایش عاشقانه می کرد، رنگ می زند لحظه های ناب تنهایی ام را.

پس از چرخاندن سرم و نگریستن به راهی که در واپس من تا دورهای تولد کشیده شده، هر آنچه می بینم دود است و خاکستر لحظه لحظه هایی که با عطر سیگار درآمیخته.

پس از ترک معشوق دیرین ام در زمانی کمتر از نه ماه دوباره آبستن غمی زمینی شدم و دوباره آن معشوق راستین از بطن وجودم زاده شد. دوباره در آغوشش کشیدم و به عشق بازی ناب و بی مانند خویش مشغول، من همه تن ستایش و نیاز و راز و دعا او همه تن دود و سم و سرطان و وفا!

این بار چنان شیفته آن همه رقص و عشوه ی حلقه های مواج و اوج و خروش بی مانندش شدم که دستم را یارای تعارفی ساده حتی به همراهان همدودم نیست، این همه نه از بخل و تنگ نظری که همه تلاش برای نگاه داشتن تن ظریف و سپیدش در بین دستان لرزان و نگرانم است.

آه سیگار! تو را تا سر حد خدایی می ستایم و کام کام وجودت را همچو شربت ناب بهشتی نه فقط به رگ هایم که به تمام اجزا و ذره های وجودم  گسیل می کنم که تو را عجیب پایبند و با وفا یافتم.

ای سیگار من گواه باش که سر آتشین ات را به هزار ناز و عشوه دیگر هرگز نخواهم فروخت؛ بدان که بین من و تو هیچ بند و دیواری نیست حتی به اندازه پر نازک پروانه ای شاد و بازیگوش...

بدان که از کشیدن ات لذت نمی برم که می سوزم از سوز و گداز ات، نگاه روحم دیگر نه خیره به نگاه دورها که تنها چفت و بست شده به همه ی رنگ ها و نقش های پی در پی دگرگون ات است...


شام گاه خزانی

               زاغی

  نشسته بر شاخه ی خشکی.

                             (باشو)

من از همه فاصله می گیرم آغازیدن راهی را که نمی دانم در انتهایش کدامین سرو یا سنجاقکی و یا کدامین دشت یا قله ای به انتظار است گذر گذرنده ای را.

شاخه ی درختی بر دوش و دستمالی آغشته به بوی نان تنوری زنی روستایی بر آن چون بیرقی افراشته، گام در راهی می گذارم که سالهای سال نشسته بر بستر "مدرنیته" به انتظار دمیدن سپیده دمش بوده ام؛ این راه... راه گذری نمی بینم.

من به دیروزها می روم، به روزهای سادگی و یکرنگی شادی و اندوه، به روزهای بوی دارچین و زنجبیل، به دورهای راههای خاکی و بوی نم باران و سایه سار درختان؛ و با هر گامم فاصله ای بیش می یابم از این "به روز" بودن و از این "تلون" دروغین و این همه رنگ چرکین و این همه شادی و غصه "هورمونی"، از این همه ماشین و سایه های سنگین کافه های جنسی و بوی تند هنر "حماقت " و روشن فکری "همجنس گرایی و فمینیسم" و رهایی و وادادگی در "روزمرگی" و روان شناسی "بازاریابی جنسی".

دور می شوم از هر لمس ناپاک، هنوز آنقدر عشق در دستانم مانده که پاکی تن درخت و نازکی نورانی گل برگ را از یاد نبرده باشند. هنوز آنقدر عشق برایم مانده که چشم هایم به نگاه بنگرند و خم ابرو و نه به تن و سینه و باسن. هنوز آنقدر عشق برایم مانده که قلبم محبت را برای مهر و دلدادگی ببارد و نه برای جذب کردن و همخوابگی. هنوز آنقدر عشق برایم مانده که خدایم را نه برای عشق بازی که برای عشق ورزی بخوانم. هنوز برایم آنقدر عشق مانده که معشوق ام را نه برای نمایش و هیاهو که برای خودش که برای خود عشق ورزی بخواهم.

آه خدایم چه همه از تو دور گشته ام در این شهر ها، چه غریب شده ام با نام ات در بین این مارک ها و چه دل تنگت گشته ام در بین "این همه" هوس باز هوس آلود!!!

خدایم! دیگر به تنگ آمده ام از این همه تنگ بینی و دروغ پسندی و سکس پرستی و این همه جانداران مدرن و دود ماشین و کثافت پول و هرزگی احساس و مدرنیزه شدن عشق و روزبازار شهوت!

من به خودم باز می گردم، به طبیعت به هستی به نور و آبی درختان و سبز آسمان.

می خواهم که باز مست بوی نارنج شوم، می خواهم که غرق بازی نور شوم و طرح موج روی برکه ای خاموش. می خواهم هم آواز غوک شوم و هم راز بوف. می خواهم که تن ام نه زندان روح که پلی شود لمس بی مانند برگ های افرا را، می خواهم که بشنوم زمزمه نازک سنگ و رود را، می خواهم که دلم پر بکشد از پس پرواز قاصدکی عاشق، می خواهم که غرق شوم باز نوازش باد را بر سطح شفاف ژاله آویخته بر تار تارتنک، می خواهم که بازتاب تابش ستارگان ات را در درخشش خاموش و بی رنگ چشمان ستایش گر و لرزانم ببینی. می خواهم که شبانه هایم را اینبار چنان آتشین سازم که دل و دیده همه را بسوزد.

خدایم! من راه آغاز کردم، تو و مهرت، دری بگشا رهایی را...

هر چیز را نهایتی ست و جان هر زیستی را پایانی؛ پایان این دفتر سایه گسترده بر تمام اجزاء وجودش. این دفتر دگر "به روز" نخواهد شد که "به روز" بودن را تاب نمی آورم دیگر. دفتری دیگر گمنام و سرگردان به گمنامی و سرگردانی " گذرنده ای " که رفتن از سر گرفته، هم دلان را از خود بی خبر نخواهم گذاشت که این شرط مروت و دوستی یک رنگ شما نیست.

 

بی گمان من آماده ام

                آه ای کوکو

           در آن سپیده دمان!

                          (ریوتو)

 

       بدرود.

                                                                                                                      گذرنده

(مهران مجرد 10/2/1391)

+ نوشته شده در یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 18:1 توسط مهران ( گذرنده ) |
خط سرخ عشق!...
ما را در سایت خط سرخ عشق! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : enaghuus2 بازدید : 241 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 5:02